پریسا پریسا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

نازدونه ، دردونه .....

خانه

بالاخره بعد از یک سال که خانه مان را در ((تهران. حوالی خیابان آزادی - یادگار امام )) خریدایم.... دوشنبه 16/5/91 به منزل خودمان اسباب کشی کردایم. پریسا می گه : اینجا خونه من است. پریسا خیلی ذوق دارد. و در اسباب کشی اصلا اذیت نکرد. و چون مدتی بود که وسایلش را جمع کرده بودایم. وقتی آنها را دید ، برایش تازگی داشت. . و باخودش بازی می کرد و باخودش حرف می زند.   ...
25 مرداد 1391

ماجراهای ماه رمضان سال 1391

مغز استخوان خوشمزه موقع افطار بود پریسا خانم قیمه پلو می خورد . پریسا به بابائی گفت : که مغز استخوان را دربیاورد. بابا  : حتما دخترام . استخوان را برداشت و قاشق را روی بشقاب گذاشت . و با استخوان یک ضربه به قاشق زد که مغزش دربیاید . دوباره زد و بار سوم این اثر هنری آفریده شد .   و بابایی  : از این اتفاق ناراخت شد و گفت  :  وای بشقاب شکست و مامانی : وای چه قشنگ شکست . چه اثر هنری جالبی . صبر کن دوربین را بیاورام و عکسش را بیاندازام.   گل سر پریسا جان گل سر زدن را دوست ندارد. این گل سر ها را موقعی که می خواستیم برویم مهمانی برایش خریدام  . موقعی که آنها را ...
25 مرداد 1391

خاطرات ماه رمضان سال 1391

مامان محبوبه : یه روز از طرف شرکت به یک افطاری دعوت بودایم . با یکی از همکاران ام تصمیم گرفتیم که به افطاری برویم . خلاصه من به خانه رفتم تا پریسا جونم را بیاورم ( زیرا بدون او هرگز نمی توانم جایی بروم). در پل پارک وی قرار گذاشتیم که همدیگر را ببینیم. من و پریسا کمی در محل قرار ایستادایم .   پریسا : مامان کجا می رویم مامان : الان خاله می آید و با هم می ریم برای افطار پریسا : چی کار کنیم مامان : میریم با خاله جون  افطار بخوریم. بعد از 5 دقیقه : پریسا : مامان جون ، چرا خاله افطار نیامد     مامان با تعجب و خنده : عزیزام اسمش خاله افطار  نیست ، خاله زهرا است. ...
11 مرداد 1391

اسباب کشی و شیر مردها

دیروز تعدادی از وسایل خانه مان را از خانه قدیمی پدرام به خانه خودمان منتقل کردیم. ولی چون خانه ما بطور کامل خالی نشده بود مجبور شدایم که به خانه پدرام برویم و فقط وسایلمان را بردیم. از طرفی پدر و مادرام هم خانه قدیمی را خای کرده اند و در خانه دیگری اجاره نشین شده اند خلاصه خانه قدیمی پدرم بعد از پانزده سالی که آنجا نشسته بوداند تخلیه شد. من اولین شبی که از آنجا دور بودام ، دل ام برایی خانه  تنگ شده بود.    خلاصه به مادرام گفتم : مامان  " امشب   خانه   قدیمی تنهاست" مامان در جوابم گفت : نگران نباش دو تا شیر مرد آنجا است .     من که از این حرف مامان ت...
1 مرداد 1391

عکس ها و خاطراتی جدید از پریسا در دو سال و پنج ماهگی

    پریسا سه روز متوالی ناخواسته آب پارچ را روی فرش ریخت . هر دفعه هم پایش به آب خورد و پارچ واژگون شد. که دفعه آخرمن و بابایی کمی عصبانی شدایم که چرا مراقب نیست. البته خیلی کوچولو خلاصه دیروز هم یک لیوان آب به دختری دادام و جلوی تلویزیون خوابید و آب را کنارش گذاشت بعد از چند دقیقه پریسا نزد من آمد و گفت  : مامان جون این پای من خیلی بد است و شیطونی می کند و باز هم آب را ریخت  . اما این یکی پایم خیلی پای خوبی است و اصلا کار بد نمی کند. مامان جون این پایم را دعوا کن ، و این یکی را بوسش کن و نازش کن من که فراموش کرده بودام به پریسا لیوان آب داده ام ، بی خبر از ماجرا یکی از پاهایش را دعواکردام که از این به...
28 تير 1391

مسابقه لبخند یک فرشته

فرشته آسمونی ما در حدود یک ماهگی است که در خواب ناز می خندد. چون کامپیوتر ام مشکل داشت از روی عکسی که داشتم عکس انداختم برای همین هم کیفیتش کم شد شما ببخشید . امیدوارام که دختر ام برنده بشود .               ...
28 تير 1391

شعر هایی که پریسا بلده بخونه تا سن دوسال و پنج ماهگی

دختری دارام شاه نداره              ملک داره ملک داره به کسی و کسونش نمی دام                     به همه نشونش نمی دام به کسی میدام که کس بسه                         ملک باشه ملک باشه پیرهن تنش اطلس باشه                         ...
14 تير 1391

خاطرات دو سال و پنج ماهگی

دعوای سی دی ها پریسا کشوی میز را باز می کند ، دو تا سی دی برمیدارد و آن دو را به هم می زند و بعد از چند دقیقه می گوید : مامان بیا نگذار....... این دو تا دارند با هم دعوا می کنند. مامان( با تعجب و خنده )   : چرا دعوا می کنید این کار را نکنید با هم دوست باشید . زود با هم آشتی کنید. دعوا کار بدی است میوه فروش و موز  یک روز که با پریسا از کنار میوه فروشی رد می شدیم ، پریسا گفت : موز می خواهم و جلو تر از من به سمت میوه فروشی رفت و یک موز که از موزهای دیگر جدا بود را برداشت میوه فروش گفت : بچه دست نزن پریسا : موز را به میوه فروش داد و رفت عقب من هم به میوه فروش گفتم : یک کیلو موز بده و مبلغ...
12 تير 1391

دخترام

من مامان پریسا جون هستم ، اما گاهی اوقات این مساله برعکس می شود و پریسا می گوید : تو دختر من هستی و با صدای مهربان و  با حس و حال مادرانه که به خودش می گیرد لبهای کوچکش را غنچه می کند و می گوید : دوخترام چی شده   و من هم خودام را لوس می کنم و یه خواسته ای را بیان می کنم. امروز ساعت 11 صبح طبق روال همیشه از سرکار به خانه زنگ زدام تا احوالی بپرسم پریسا گوشی را برداشت : بله ، سلام خوبی مامان : سلام عزیزام خوبی ، چه خبر ، چیکار می کنی و........ مامان جون (مادر بزرگ ): کیه ، گوشی را بده منم حرف بزنم پریسا : دخترام است      ، با من کاردارد ، و بعد هم برای ...
6 تير 1391