ماجراهای ماه رمضان سال 1391
مغز استخوان خوشمزه
موقع افطار بود پریسا خانم قیمه پلو می خورد .
پریسا به بابائی گفت : که مغز استخوان را دربیاورد.
بابا : حتما دخترام . استخوان را برداشت و قاشق را روی بشقاب گذاشت . و با استخوان یک ضربه به قاشق زد که مغزش دربیاید . دوباره زد و بار سوم این اثر هنری آفریده شد .
و بابایی : از این اتفاق ناراخت شد و گفت : وای بشقاب شکست
و مامانی : وای چه قشنگ شکست . چه اثر هنری جالبی . صبر کن دوربین را بیاورام و عکسش را بیاندازام.
گل سر
پریسا جان گل سر زدن را دوست ندارد. این گل سر ها را موقعی که می خواستیم برویم مهمانی برایش خریدام . موقعی که آنها را به سرش زدام ، بعد از 5 دقیقه همه را از سراش باز کرد و بدون گل سر به مهمانی رفت.
چند روز بعد از مهمانی دوباره آنها را به موهایش زدام . و خیلی ذوق کردام که اجازه داده آنها را به موهایش بزنم و بعد عکسش را انداخت ام. البته چون سریع این کار را انجام دادام ، زیاد با دقت نشده است.