پریسا پریسا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

نازدونه ، دردونه .....

گوشواره مامانی

دیروز من و پریسا و مامان جون رفتیم طلا فروشی و یک گوشواره برای من خریدایم. بعد از اینکه به خانه آمدایم و من گوشواره ها را انداختم. باباجون خواست آنها را ببیند وقتی به من نزدیک شد پریسا خانم گفت : برو اون طرف گوشواره را نبین . مال مامانی است دائی علی که از این کار پریسا خوشش آمده بود، جلو آمد و گفت : چه گوشواره خوشگلی و پریسا خانم گفت دائی نگاه نکن برو اون طرف و دائی را هل داد که برود ( و از آنجائی که پریسا دائی را خیلی دوست داشت این کار پریسا خیلی تعجب آور بود ) خلاصه من شده بودام عزیز پریسا، به من می گفت : عزیزام بیا برویم توی اون یکی اتاق بنشینیم تا کسی دست به گوشواره تو نزند و دست ام را گرفت و رفتیم اون اتاق و من شده ...
18 دی 1390

محرم سال 90

    اولین جمعه ماه محرم به یاد حضرت علی اصغر پدر و مادرها بچه های کوچکشان را به مصلی می برند و لباس مخصوصی می پوشانند.  مامان جون با یک پارچه سبز که  از کربلا سوغات آمده بود لباسی دوخت و آنرا تن پریسای عزیز کردایم البته با کلی دردسر ( چون اصولا پریسا لباس عوض کردن را دوست ندارد ) و به همراه بابا احمد رفتیم مصلی  اما پریسا روسری و سربند را دوست نداشت . خلاصه تا مصلی نتوانستیم سراش کنیم در حیاط مصلی هر کاری که کردیم نگذاشت .... تا اینکه یک خانم مسنی آمد و گفت که زود باش سرات کن . من هم به پریسا گفتم اگر سرنکنی سربند را می دهم به این خانم و به این ترتیب پریسا  اجازه داد که سربند را ببندام . خلاصه چند تا ...
18 دی 1390

خاطرات پریسا کوچولو

مامان از محل کار: زنگ تلفن پریسا :( گوشی را برمی دارد و بدون اینکه متوجه شود کی زنگ زده ) سلام ،خوبی ،کجایی، کی می آیی مامان : سلام عزیزام ، قربونت بشم ، چیکار می کنی پریسا : بازی و گوشی را می گذارد و می رود عروسکش را بر می دارد مامان جون گوشی را برمی دارد : می گوید که پریسا به عروسکش می گوید : نی نی بشین اینجا اما مواظب باش جیش نکنی . آدم باید برود دستشوئی  من و مامان جون با این حرف پریسا کلی ذوق کردیم . ((  وقتی پریسا مامان می شود)) دیشب پریسا جون مامان  من شده بود و برای من لقمه نون و حلواشکری درست می کرد و می گفت : به من بگو مامان پریسا لقمه بده  ...
12 دی 1390

خاطره

روز عاشورای سال 1390 عموی من فوت کرد .خلاصه هر پنج شنبه در خانه شان ختم انعام بود که من و پریسا و مامان جون هم رفته بودیم . موقع خواندن روضه زن عمو گریه کرد . پریسا که پیش من ایستاده بود به زن عمو نگاه کرد و بعد از من پرسید که چرا گریه می کند .  اما بعد از چند دقیقه دلش طاقت نیاورد و بلند گفت زن عمو گریه نکن و چند بار تکرار کرد ولی زن عمو صدایش را نشنید بعد از چند دقیقه رفت نزدیکش و گفت که گریه نکن بعد هم بوسش کرد و این کار پریسا باعث تعجب و خنده همه شد.    چون کسی از پریسا کوچولو توقع نداشت این کار را بکند ...
10 دی 1390

پریسا بعد از شیر گرفتن

احساس می کنم دخترام بزرگ شده . دیگه هر وقت دلش شیر می خواهد می گوید آب بده . ولی شبها بیقراری می کند . شب شنبه از ساعت 11 برق ها را خاموش کردیم تا پریسا بخوابد ساعت 1 نصف شب روی تابش خوابید الیته بعد از اینکه کلی تاب خورد. اما تا خواستم بلندش کنم بیدار شد و جیغ و فریاد کرد و بابا احمد را خواست و دیگه بغل من آروم نشد . خلاصه بابا بیدار شد و پریسا جون را راه برد تا بخوابد . قربون دختر گلم بروم .
10 دی 1390

از شیر گرفتن دخترنازام پریسا

خیلی سخت بود مدتی بود که باید قرص مصرف می کردام اما قبل اش باید عزیزام را از شیر می گرفتم و چقدر برایم سخت بود . شبها کابوس های ترسناک می دیدام و از خواب می پریدام .چند روزی بود که وقتی از سرکار می آمدام تصمیم می گرفتم که دیگه به پریسا شیر ندهم اما وقتی می رسیدام خانه دوباره منصرف می شدام و می گفتم که امروز شیر می دهم ولی فردا دیگه نمی دهم . بالاخره شنبه 3 دی ماه مشکلی که داشت ام حادتر شد و دیگه عزم ام را جزم کرده و تصمیم نهایی را گرفتم ،موقع رفتن به خانه برای پریسا مقداری خرید کردام چند تا شیر پاکتی که دوست دارد و پاستیل و پفیلا و شکلات و... و بعد هم از عطاری گیاه صبرزرد گرفتم تا برای از شیر گرفتنش استفاده نمایم و سپس با احمد رفتیم خا...
4 دی 1390

بدون عنوان

پریسا (در یک سال و 10 ماهگی )الان می تونه جمله سه کلمه ای یا 4 تایی بسازد. و با صدای شیرین اش صحبت کند. قربون دختر نازام بروم مثل : بستنی بده بخورم ،   بابا رفته سرکار       ، گفتگوی تلفنی مامان از سرکار با پریساجون در خانه پریسا گوشی را برمی دارد و بدون اینکه بداند کی زنگ زده می گوید: کجایی مامان : سلام خوبی ، من سرکارام پریسا : زودبیا مامان : باشه صبحانه خوردی پریسا : بله مامان : چی خوردی پریسا : پنیر نون و یا ...... مامان : مامان جون کجاست پریسا : اینجا خدافظ و ..........   ---- پریسا تازگی های وقتی شیر می خواهد به قول خودش نی نی کوچولو می شودو ...
7 آذر 1390

خاطره از دخترکم

من و بابایی سرکاربودیم و  پریسا با مامان بزرگ رفته بود کلاس قران خانم ها از او پرسیداند مامان کجاست : گفت : ددر چیکار می کند ؟ گفت : تاب بازی بابا کجاست :؟ گفت : ددر چیکار می کند : تاب بازی همه خندید و گفتند : مامان و بابا هر دو رفته اند تاب بازی و پریسا را نبرده اند.   دخترم ام پریسا خیلی مهربونه اگر کسی از دستش ناراحت بشه سریع اونو بوس می کنه و نازش می کند و برای اینکه شادش کند می گوید : عزیز ، عسل ، ناناز پریسا راس ساعت 3 منتظر است تا مامانش از سرکار بیاید و او شیر بخورد و بخوابد . و تا صدای در را می شنود از اتاق به  راه پله  می آید  دیروز بنده خدا بابابزرگ ر...
6 آذر 1390