گوشواره مامانی
دیروز من و پریسا و مامان جون رفتیم طلا فروشی و یک گوشواره برای من خریدایم.
بعد از اینکه به خانه آمدایم و من گوشواره ها را انداختم. باباجون خواست آنها را ببیند وقتی به من نزدیک شد پریسا خانم گفت : برو اون طرف گوشواره را نبین . مال مامانی است
دائی علی که از این کار پریسا خوشش آمده بود، جلو آمد و گفت : چه گوشواره خوشگلی و
پریسا خانم گفت دائی نگاه نکن برو اون طرف و دائی را هل داد که برود ( و از آنجائی که پریسا دائی را خیلی دوست داشت این کار پریسا خیلی تعجب آور بود )
خلاصه من شده بودام عزیز پریسا، به من می گفت : عزیزام بیا برویم توی اون یکی اتاق بنشینیم تا کسی دست به گوشواره تو نزند و دست ام را گرفت و رفتیم اون اتاق و من شده بودام نی نی . و پریسا مامان من . ... پریسا خانم لباسش را بالا کرد و گفت بیا شیر بخور . و منا عزیزام خطاب می کرد و قربون صدقه من می رفت . بابام می گفت قیمتت رفته بالا پریسا تحویلت می گیره
خلاصه بعد از چندساعت موقع خواب پریساجون از من تخمه آفتابگردان می خواست من که مقداری به او داده بودام و می ترسیدام برایش ضرر کند گفتم دیگه بسه بقیه را فردا بخور . که ناگهان دختر نانازام گوشواره مرا گرفت و کشید و به مامان جون گفت که زود باش آنها را در بیاور زودباش و جیغ و جیغ و جیغ
منم گفتم : عزیزام نکش تا بروم برایت تخمه آفتابگردان بیاورام وای .............