خاطره از دخترکم
من و بابایی سرکاربودیم و پریسا با مامان بزرگ رفته بود کلاس قران
خانم ها از او پرسیداند مامان کجاست :
گفت : ددر
چیکار می کند ؟
گفت : تاب بازی
بابا کجاست :؟
گفت : ددر
چیکار می کند : تاب بازی
همه خندید و گفتند : مامان و بابا هر دو رفته اند تاب بازی و پریسا را نبرده اند.
دخترم ام پریسا خیلی مهربونه
اگر کسی از دستش ناراحت بشه سریع اونو بوس می کنه و نازش می کند و برای اینکه شادش کند می گوید : عزیز ، عسل ، ناناز
پریسا راس ساعت 3 منتظر است تا مامانش از سرکار بیاید و او شیر بخورد و بخوابد . و تا صدای در را می شنود از اتاق به راه پله می آید
دیروز بنده خدا بابابزرگ راس ساعت سه که قرار بود مامان بیاید، آمد . پریسا هم که فکر می کرد مامان است تا بابایی را دید جیغ کشید که چرا مامان نیامده
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی