گوشواره مامانی
دیروز من و پریسا و مامان جون رفتیم طلا فروشی و یک گوشواره برای من خریدایم. بعد از اینکه به خانه آمدایم و من گوشواره ها را انداختم. باباجون خواست آنها را ببیند وقتی به من نزدیک شد پریسا خانم گفت : برو اون طرف گوشواره را نبین . مال مامانی است دائی علی که از این کار پریسا خوشش آمده بود، جلو آمد و گفت : چه گوشواره خوشگلی و پریسا خانم گفت دائی نگاه نکن برو اون طرف و دائی را هل داد که برود ( و از آنجائی که پریسا دائی را خیلی دوست داشت این کار پریسا خیلی تعجب آور بود ) خلاصه من شده بودام عزیز پریسا، به من می گفت : عزیزام بیا برویم توی اون یکی اتاق بنشینیم تا کسی دست به گوشواره تو نزند و دست ام را گرفت و رفتیم اون اتاق و من شده ...
نویسنده :
محبوبه
9:19