پریسا پریسا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

نازدونه ، دردونه .....

پای بابایی

بابای بازیگوش پریسا خانم ، آنقدر فوتبال بازی کرد تا اینکه به زمین خورد و رباط پایش پاره شد . ولی باز هم رویش کم نشد و باز هم به فوتبال بازی کردن ادامه داد ، و مینیسک پایش هم پاره شد و خلاصه بعد از کلی درمان و فیزیوتراپی دکتر ها تشخیص عمل جراحی داداند. و بابایی در تاریخ 19 مهر ماه در بیمارستان بستری شد . و چهارشنبه 20 مهر ماه توسط دکتر کیوان احدی عمل شد. و الان هم در بیمارستان می باشد. تا انشاء اله اگر درد پایش کمتر شد، یکشنبه مرخص شود . و به خانه بیاید . و البته یک ماه هم نباید زیاد زانویش را تکان بدهد و بیشتر باید در خانه بماند. جمعه هم پریسا خانم به ملاقات بابایی آمد. و تا بابا را دید با صدای بلند سلام کرد اما چون چند نفر با هم وا...
23 مهر 1391

خاطراتی روزمره

از تو توقع ندارم که بگویی ....مامان ببخشید پریسا موقع خواب دائم پتو را از رویش باز می کند و من و بابا مرتب باید پتو را رویش بیندازیم. نیمه های شب سردام شده بود، پتو را روی خودام کشیدام و همچنین پتو را روی پریسا کشیدام .......... اما پریسا مثل همیشه با دست و پا آنرا از رویش کنار زد ، ............ من چون فکر می کردام سرداش باشد ...در دل ام ناراحت شدام و آنرا از رویش کنار زدام ......اما مثل اینکه دخترام در خواب هم پی برده بود که من ناراحت شدام و گفت : مامان ببخشید دیشب موقع شام : بابایی برای پریسا لقمه درست می کرد : (از آنجایی که دخترمان بسیار بدغذا است و ما مجبوریم با بازی به او غذا بخورانیم) من می گفتم : غذار را بده من...
29 شهريور 1391

سفر به شاهرود

 بعد از برگشتن از آذربایجان ، تصمیم گرفتیم تعطیلات بعدی را به شهر بابایی سفر کنیم و پیش مامان بزرگ برویم . از شیرین کاری های پریسا خانم در این سفر این بود که به من که مامانش هستم می گفت دخترام و به بابایش هم می گفت پسر ام .و وقتی من می گفتم سرام درد می کند پریسا جون مثل مامانی مهربون مرا بوس می کرد و می گفت چی شده دوخترام . منم چون این کارش را دوست داشت ام خودام را لوس می کردام. و در واقع با هم بازی مادر و دختر را اجرا می کردیم. البته به صورت برعکس   و خلاصه هرکس که این حرف را از زبان پریسا کوچولو می شنید ، می خندید البته موقع برگشتن پریسا جون سرماخورد و صدایش گرفت و تب کرد .و خلاصه اینکه چندروزی بعد از برگشتن ب...
19 شهريور 1391

سفر به شهرستان زیبای اسبفروشان

شهریور سال 1391 بعد از عید فطر برای دیدن مادربزرگ مهربان به سمت اسبفروشان (از شهرستان های آذربایجان )به راه افتادایم. آب و هوای اسبفروشان در این فصل مخصوصا در شهریورماه  بسیار خنک است . بطوری که در این یک هفته ای که آنجا بودایم عصر ها و شبها که بیرون می رفتیم از کاپشن استفاده می کردایم. هوای کوهستانی و دلچسبی دارد. عده ای از خانواده مادری پریسا خانم  در آن شهرستان زیبا زندگی می کنند. فاصله این شهرستان تا تهران حدود 8 ساعت می باشد. بقیه در ادامه مطلب   ما از سمت جاده شمال رفتیم . و  بالاخره به خانه مادر بزرگ رسیدایم . فامیل ها به دیدن ما آمداند و بعد هم ما به خانه آنها رفتیم . پریسا خانم...
4 شهريور 1391

خانه

بالاخره بعد از یک سال که خانه مان را در ((تهران. حوالی خیابان آزادی - یادگار امام )) خریدایم.... دوشنبه 16/5/91 به منزل خودمان اسباب کشی کردایم. پریسا می گه : اینجا خونه من است. پریسا خیلی ذوق دارد. و در اسباب کشی اصلا اذیت نکرد. و چون مدتی بود که وسایلش را جمع کرده بودایم. وقتی آنها را دید ، برایش تازگی داشت. . و باخودش بازی می کرد و باخودش حرف می زند.   ...
25 مرداد 1391

ماجراهای ماه رمضان سال 1391

مغز استخوان خوشمزه موقع افطار بود پریسا خانم قیمه پلو می خورد . پریسا به بابائی گفت : که مغز استخوان را دربیاورد. بابا  : حتما دخترام . استخوان را برداشت و قاشق را روی بشقاب گذاشت . و با استخوان یک ضربه به قاشق زد که مغزش دربیاید . دوباره زد و بار سوم این اثر هنری آفریده شد .   و بابایی  : از این اتفاق ناراخت شد و گفت  :  وای بشقاب شکست و مامانی : وای چه قشنگ شکست . چه اثر هنری جالبی . صبر کن دوربین را بیاورام و عکسش را بیاندازام.   گل سر پریسا جان گل سر زدن را دوست ندارد. این گل سر ها را موقعی که می خواستیم برویم مهمانی برایش خریدام  . موقعی که آنها را ...
25 مرداد 1391

خاطرات ماه رمضان سال 1391

مامان محبوبه : یه روز از طرف شرکت به یک افطاری دعوت بودایم . با یکی از همکاران ام تصمیم گرفتیم که به افطاری برویم . خلاصه من به خانه رفتم تا پریسا جونم را بیاورم ( زیرا بدون او هرگز نمی توانم جایی بروم). در پل پارک وی قرار گذاشتیم که همدیگر را ببینیم. من و پریسا کمی در محل قرار ایستادایم .   پریسا : مامان کجا می رویم مامان : الان خاله می آید و با هم می ریم برای افطار پریسا : چی کار کنیم مامان : میریم با خاله جون  افطار بخوریم. بعد از 5 دقیقه : پریسا : مامان جون ، چرا خاله افطار نیامد     مامان با تعجب و خنده : عزیزام اسمش خاله افطار  نیست ، خاله زهرا است. ...
11 مرداد 1391

اسباب کشی و شیر مردها

دیروز تعدادی از وسایل خانه مان را از خانه قدیمی پدرام به خانه خودمان منتقل کردیم. ولی چون خانه ما بطور کامل خالی نشده بود مجبور شدایم که به خانه پدرام برویم و فقط وسایلمان را بردیم. از طرفی پدر و مادرام هم خانه قدیمی را خای کرده اند و در خانه دیگری اجاره نشین شده اند خلاصه خانه قدیمی پدرم بعد از پانزده سالی که آنجا نشسته بوداند تخلیه شد. من اولین شبی که از آنجا دور بودام ، دل ام برایی خانه  تنگ شده بود.    خلاصه به مادرام گفتم : مامان  " امشب   خانه   قدیمی تنهاست" مامان در جوابم گفت : نگران نباش دو تا شیر مرد آنجا است .     من که از این حرف مامان ت...
1 مرداد 1391

عکس ها و خاطراتی جدید از پریسا در دو سال و پنج ماهگی

    پریسا سه روز متوالی ناخواسته آب پارچ را روی فرش ریخت . هر دفعه هم پایش به آب خورد و پارچ واژگون شد. که دفعه آخرمن و بابایی کمی عصبانی شدایم که چرا مراقب نیست. البته خیلی کوچولو خلاصه دیروز هم یک لیوان آب به دختری دادام و جلوی تلویزیون خوابید و آب را کنارش گذاشت بعد از چند دقیقه پریسا نزد من آمد و گفت  : مامان جون این پای من خیلی بد است و شیطونی می کند و باز هم آب را ریخت  . اما این یکی پایم خیلی پای خوبی است و اصلا کار بد نمی کند. مامان جون این پایم را دعوا کن ، و این یکی را بوسش کن و نازش کن من که فراموش کرده بودام به پریسا لیوان آب داده ام ، بی خبر از ماجرا یکی از پاهایش را دعواکردام که از این به...
28 تير 1391

مسابقه لبخند یک فرشته

فرشته آسمونی ما در حدود یک ماهگی است که در خواب ناز می خندد. چون کامپیوتر ام مشکل داشت از روی عکسی که داشتم عکس انداختم برای همین هم کیفیتش کم شد شما ببخشید . امیدوارام که دختر ام برنده بشود .               ...
28 تير 1391