سفر به شاهرود
بعد از برگشتن از آذربایجان ، تصمیم گرفتیم تعطیلات بعدی را به شهر بابایی سفر کنیم و پیش مامان بزرگ برویم .
از شیرین کاری های پریسا خانم در این سفر این بود که به من که مامانش هستم می گفت دخترام و به بابایش هم می گفت پسر ام .و وقتی من می گفتم سرام درد می کند پریسا جون مثل مامانی مهربون مرا بوس می کرد و می گفت چی شده دوخترام . منم چون این کارش را دوست داشت ام خودام را لوس می کردام. و در واقع با هم بازی مادر و دختر را اجرا می کردیم. البته به صورت برعکس
و خلاصه هرکس که این حرف را از زبان پریسا کوچولو می شنید ، می خندید
البته موقع برگشتن پریسا جون سرماخورد و صدایش گرفت و تب کرد .و خلاصه اینکه چندروزی بعد از برگشتن به خانه مریض بود.
دیروز هم که به خانه دوست خانوادگی مان رفته بودایم . دخترگلم حس و حال بازی کردن را نداشت و بیشتر در آغوش من بود و با بچه های دیگر بازی نمی کرد و این مسئله که دخترام بی حال است و مثل بچه های دیگر بازی نمی کند من و بابایی را ناراحت کرده بود .