خاطرات ماه رمضان سال 1391
مامان محبوبه : یه روز از طرف شرکت به یک افطاری دعوت بودایم . با یکی از همکاران ام تصمیم گرفتیم که به افطاری برویم . خلاصه من به خانه رفتم تا پریسا جونم را بیاورم ( زیرا بدون او هرگز نمی توانم جایی بروم). در پل پارک وی قرار گذاشتیم که همدیگر را ببینیم. من و پریسا کمی در محل قرار ایستادایم . پریسا : مامان کجا می رویم مامان : الان خاله می آید و با هم می ریم برای افطار پریسا : چی کار کنیم مامان : میریم با خاله جون افطار بخوریم. بعد از 5 دقیقه : پریسا : مامان جون ، چرا خاله افطار نیامد مامان با تعجب و خنده : عزیزام اسمش خاله افطار نیست ، خاله زهرا است. ...
نویسنده :
محبوبه
10:17