منم می آیم سرکار
دیشب بعد از مدت ها که ما دیر می خوابیدایم تصمیم گرفتم که شام را زود بخوریم و بخوابیم چون من خیلی کمبود خواب داشت ام و پریسا خانم هم ظهر نخوابیده بود و خوابش می آمد
خلاصه ساعت 9 شب شام را خوردیم و تا ساعت 10 خوابیدایم
نیم ساعتی طول کشید که دخترام خوابش برد........
صبح ساعت 6 ، ساعت زنگ زد . پریسا بیدار شد آب خورد ولی دیگه مثل روز های قبل خوابش نبرد .
با هم رفتیم خانه مادر بزرگ تا پریسا آنجا بماند و من به سرکار بروم. پریسا سرجایش خوابید اما من را هم بغل کرده بود و می گفت:" نرو سرکار" .
چشمانش را بسته بود و گردن من را هم بغل کرده بود که من به سرکار نروم.
این کار پریسا هم خنده دار بود . هم اینکه من دیرام شده بود... پریسا جون ول ام کن بذار بروم
بالاخره با یک بستنی راضی شد که من را رها کند. و به لطف آقا خروس ها توانستیم با بابایی اش برویم سرکار. زیرا با مامان جون رفتند تا به خروس ها غذا بدهند.
این خروس ها هم سرگرمی جدید پریسا خانم هستند.