خروس نگو بلا بگو
یک بار با پریسا رفته بودیم پارک ، موقع بیرون آمدن از آنجا یه آقایی جوجه می فروخت ، خلاصه پریسا خانم آنها را دید و گفت که من خرگوش می خواهم (چون قبلاً خرگوش داشت فکر می کرد آنها خرگوش اند البته این قضیه مربوط به چند ماه پیش است) . خلاصه اینکه ما 3 تا جوجه که یکی نارنجی و دوتای دیگه سبز بودند خریدایم.
پریسا جون هم اصلا به آنها دست نمی زد فقط گاهی انگشت اش را به آنها می زد و یا نازشان می کرد .(البته الان برخلاف آن موقع اگر جوجه ببیند حتما باید بغلش کند )
خلاصه اینکه جوجه های ناز ما کم کم بزرگ شداند . و الان آقا خروس ما قوقولی قوقو می کند و ما کلی ذوق می کنیم.
چشمتان روز بد نبیند ما جوجه ها را در پشت بام نگهداری می کنیم یک روز که جوجه ها از قفسشان بیرون آمده و در پشت بام بوداند کلاغها به آنها حمله کردند و یکی شون از پشت بام پایین پرید (از طبقه سوم ) و یکی دیگه پرش زخمی شد ولی از دست کلاغها فرار کردند .
بعد از اینکه یکی از آنها بیرون پرید ،پریسا با مادر بزرگش به دنبال جوجه بیرون رفتند . پریسا خانم توی کوچه داد می زد جوجه ام کجایی من تو را دوست دارم و هر کسی را که می دید می گفت : جوجه ام را ندیدی
اما جوجه کوچولو پیدا نشد فقط چند نفر او را در کوچه و خیابان در حال قدم زدن دیده بودند.