مامان خوابش می آید
از سرکار به خانه برگشتم
خیلی خوابم می آمد چون شب قبل فقط 2 ساعت خوابیده بودام
سریع شام را پختم و با پریسا رفتیم دوش گرفتیم تا شام حاضر بشود
بعد داخل بشقاب شام پریسا را ریختم ، و بهش دادام تا بخورد. و من خواستم نماز بخوانم
از آنجا که پریسا قورمه سبزی را چون رنگش تیره است دوست ندارد . بهانه گیری کرد و گفت که برنج خالی می خواهد ،
من گفتم : پریسا جون شامت را بخور ، اگر خوروشت نمی خوری پس برنج خالی بخور و بگذار من نمازام را بخوانم
دوباره پریسا بهانه گیری کرد و گفت که تو به من غذا بده و من هم گفتم نمی شود باید خودت بخوری و ادامه ماجرا ...................
که پریسا قانع نشد که خودش غذا بخورد و گریه کرد
من هم که خسته بودام ، گفتم خدایا چیکارکنم
گفتم : دختر گلم گریه نکن آفرین غذایت را خودت بخور من خیلی خوابم می آید بگذار کارها را انجام دهم بعد با هم می خوابیم و من برایت قصه می گویم باشه عزیزم
و پریسا با گریه گفت : نگفتی قربون اشک های قشنگت بشم
چرا مثل اون روز نمی گی قربون چشم های قشنگت بشم
و من هم گفتم قربون چشای قشنگت ، قربون اشک های قشنگت بشوم ، غذایت را بخور تا بابایی بیاید و پریسا خانم خودش غذایش را خورد البته فقط برنج خالی
ضمنا پریسا کوچولو به ته دیگ میگه کوکو ، دختری برنج و ته دیگ (یاهمان کوکو) خورد